هرگز فکر نمی کردم عشق را پیدا کنم. بی قید و شرط، واقعی، نمی توان-بدون عشق-زندگی کرد. اما این حقیقت دارد. فکر نمیکردم این داستانهای همیشه برای دنیای واقعی باشد.
حداقل وقتی جوانتر بودم این فکر را می کردم. حالا من پیرتر، عاقل تر هستم. به خصوص از اینکه با عشق زندگی ام آشنا شدم سپاسگزارم. لحظاتی وجود دارد که از خواب بیدار می شوم، هنوز در ناباوری، و خودم را نیشگون می زنم تا مطمئن شوم که خواب نمی بینم.
راه سخت و پر پیچ و خم پيمودم. بدون ادغام بسیاری از درسها – برخی دردناک، همه زیبا – در این راه، جایی که هستم امروز نبودم.
در اینجا چند چیز است که در 30 سالگی درباره عشق یاد گرفتم که ای کاش در 20 سالگی می دانستم.
حفظ عشق تلاش لازم دارند.
هر کسی می تواند عاشق شود. من آموخته ام که حفظ عشق بسیار چالش برانگیزتر است. با گذشت زمان، یک رابطه مستلزم فداکاری، سازش و مذاکره است. خیلی کار است. با این حال، وقتی با فرد مناسبی هستید، تلاش به نظر آسان می شود. این بار مشترک است زیرا هر دو شریک متعهد به احترام به آنچه برای رابطه بهتر است و رشد فردی هستند.
روابط طولانی مدت نیاز به نقطه شروعی از ارزش ها و اهداف اصلی مشترک دارد. این زمینه مشترک به انعطاف پذیری و سازگاری اجازه می دهد که برای هدایت چالش های زندگی با هم ضروری است.
من خیلی جوانتر از آن بودم که عمداً به جلسه آشنايي فکر کنم. به جای ایجاد صمیمیت واقعی، بیشتر روی جذابیت و موقعیت تمرکز کردم. ازدواج به نقطه شروعی از ارزش ها و اهداف اصلی مشترک دارد. این زمینه مشترک به انعطاف پذیری و سازگاری اجازه می دهد که برای هدایت چالش های زندگی با هم ضروری است.
اگر ارزشهای شما با شریک زندگیتان همسو باشد. وقت گذاشتن براي هم آسان است. زیرا پایهای قوی دارید. از آنجا، میتوانید با تعامل، سخاوت، همدلی، اعتماد، امنیت، ارتباط و خودآگاهی به ایجاد رابطه ادامه دهید. شما واقعا احساس می کنید که در یک تیم هستید.
مرزها این است که چگونه به دیگران می گویید چگونه شما را دوست داشته باشند
در 20 سالگی، خیلی سخت بود که مرزهایم را به مردم بگویم. می خواستم عزیزانم را با فرسودگی و استثمار خودم خوشحال کنم. با گذشت زمان، متوجه شدم که تعیین حد و مرز بیان عشق به خود است. این در مورد یافتن یکن نقطه تعادل محافظ است.در مورد اینکه چگونه می توانم دیگران را دوست داشته باشم. در حالی که هنوز خودم را دوست دارم.
مرزها نشان دهنده احترام به زمان، ظرف شخصی و محدودیت های شما هستند. بدون مرز، می توانید حس خود را از دست بدهید. خط مبهم می شود زیرا هویت ها، مسئولیت ها و احساسات به طور نامرتب در کنار هم محو می شوند. وقتی بتوانید خودتان را مهار کنید و صحبت کنید، به شما کمک میکند تا احساس کنید که یک فرد کامل هستید، بنابراین هنوز بتوانید مستقل احساس کنید، فکر کنید و عمل کنید.
قبلاً فکر می کردم که مرزها بین خود و دیگری جدایی ایجاد می کند و از این فاصله می ترسیدم. اکنون برای فضای بین این دو ارزش قائل هستم. من درک می کنم که مرزها نقشه راه برای رفتارهای قابل قبول یا غیرقابل قبول هستند. مثالها میتوانند به سادگی استقلال مالی با محدودیتهای مخارج توافقی، مسئولیتهای خانه با کارهای تقسیمشده، یا تمایل به حاکمیت شخصی و صرف وقت با دوستان باشند.
این محدودیتهای واضح به تقویت صمیمیت سالم کمک میکنند، زیرا شریک زندگی شما میداند که چگونه اعتبار شما را تأیید کند و نشان دهد.
به کسانی که جذب آنها می شوید توجه کنید
طبق یکی از اصول جهانی قانون جذب، همه به عنوان آینه ای عمل می کنند که درونی ترین افکار، ایده ها و باورهای شما را منعکس می کند. با بسط بیشتر آن نقطه، تحقیق در مورد اصل شباهت-جذاب نشان می دهد که ما تمایل داریم آنچه را که می دانیم دوست داشته باشیم. به این معنی است که مغز ما اغلب ناخودآگاه به سمت چیزهای آشنا کشیده می شود.
من می توانم ارتباط برقرار کنم. وقتی جوانتر بودم، با افراد سالم قرار نمیگذاشتم، زیرا سالم نبودم. من در حالت بقا بودم. مملو از ناامنیها و پاسخهای ضربه روحی. عاشق مردانی شدم که روایت های قدیمی از گذشته من را که من از آنها شفا نداده بودم بازتاب می دادند. من به دنبال عشقی بودم که شبیه خانه باشد، و نتوانستم تجربه اولیه خود را از خانه تشخیص دهم که هرگز احساس امنیت نمی کردم.
خوب و بد، افرادی که جذب می کنیم چیزهای زیادی در مورد اینکه ما چه کسی هستیم و در کجای مسیر رشد خود قرار داریم می گویند. هنگام قرار ملاقات، هر فرد را به عنوان یک آینه ارتعاشی و فرصت یادگیری ببینید. اگر مجذوب کسی شدهاید که باعث درد شما میشود. داستانهایی را که ممکن است تکرار میکنید. برای شکستن این الگو فکر کنید. اگر جذب فرد سالمی شده اید. در زمینه هایی که رشد کرده اید. کارهایی که می توانید برای ادامه حرکت در جهت مثبت انجام دهید فکر کنید.
شناختن خود مهم است
در 30 سالگی فهمیدم کی هستم و بیشتر از همه چه می خواهم. یاد گرفتم که چگونه با منتقد درونی خود با مهربانی صحبت کنم و افکار دیگران را در مورد من رها کنم و آغاز سفرم را با عشق بی قید و شرط به خود آغاز کردم.
بدون اعتبار سنجی خارجی و زمینه شخص دیگری، کار کردم که از شرکت خودم راضی باشم و خودم را در اولویت قرار دهم. من طبق شرایط خودم زندگی کردم و از تغییراتی که به نفع من و فقط من بود استقبال کردم. احساس تنهایی من با ارزش، محدود و آنقدر لذت بخش بود که می خواستم تمام وقتم را صرف پرورش رفاه، سرگرمی ها و اجتماع خود کنم.
این انتخاب به من قدرت داد تا مردانی را که از نظر عاطفی در دسترس نیستند به دلیل استانداردهای بالاترم رها کنم. این به من قدرت داد تا در نهایت شوهرم را ملاقات کنم که زیبایی زیادی به آنچه قبلاً داشتم می بخشید. به علاوه، او فردیت من را چیزی می دانست که باید مورد احترام و پرورش باشد.
درهای بسته شما را در مسیر درست قرار می دهند
من چند خواستگار را ملاقات کرده ام که به نظر می رسید همتای کامل من هستند. یکی از آنها شنونده عمیقی بود. او باعث شد احساس کنم شنیده میشوم. خواستگار دیگری شوخ طبعی بیاحترامی و بدی داشت که من را سبک کرد. وقتی آن ارتباط ها به ازدواج ختم نشد.من احساس از دست دادن عمیقی داشتم. معتقد بودم که دیگر هرگز کسی را که منحصر به فرد باشد پیدا نخواهم کرد. به نوعی حق با من بود.
با این حال، من با خواستگارهاي دیگری ملاقات میکردم که ویژگیهای مشابهی را همراه با اخلاق بهتری ارائه میدادند – آنها مایل بودند در چالشها با من کار کنند. آنها در زمان بندی مناسبی از زندگی خود قرار داشتند تا ارتباط برقرار کنند و کاری انجام دهند. آموخته ام که نه می توانم با تحمیل اتفاقی زندگی بسازم و نه می خواهم ماهیت اساسی کسی را تغییر دهم.
اکنون میدانم که آن روابط تقریباً بهعنوان یک کاتالیزور عمل میکردند، و مرا وادار میکردند تا ببینم چه چیزی برایم ارزش بیشتری قائل هستم – مراقبت دلسوزانه و جدی نگرفتن خودم. آنها چیزی به من ندادند که در درونم نبود یا دوباره نتوانستم آن را پیدا کنم. آنها کسانی نبودند که فرار کردند، فقط قرار نبود برای مدت طولانی در زندگی من باشند. بستن در روی آنها مرا به مسیری که قرار بود بروم هدایت کرد.
از احساسات خود نترسید
من تمام داستان های پشت ترس، خشم، غم و شرم خود را می دانستم و ریشه های آن را عمیقاً در درمان کشف کردم. اما به خودم اجازه ندادم این احساس را احساس کنم.
بسیاری از آن داستانهای خام با تجربیات دوران کودکی من مرتبط بودند. هرگز به من یاد ندادند که احساساتم را شناسایی، درک کنم و به طور سالم پردازش کنم، بنابراین هر زمان که می توانستم آنها را جدا کرده و نادیده گرفتم. با انجام این کار، نمیدانستم که احساس شادی و سپاسگزاری را نیز کمرنگ میکنم. بدن من نسبت به تمام احساساتم بی حس شد، و پیام های مهمی را که احساساتم می خواستند به من بگویند، به دلیل هرج و مرجی که در ارتباط ذهن و بدن و قلبم ایجاد می کردم، از دست داد.
با نادیده گرفتن احساساتم و نادیده گرفتن سیگنال های آن، احساسات در سیستم عصبی من باقی ماند. در موقعیت های کاری ناسالم، خواستگارهاي سمی از هم گسیخته گرفتار شدم.
در 30 سالگی، من هنوز یاد میگیرم که چگونه به درستی منابع خود را تامین کنم تا احساساتم در من جریان داشته باشد و اطلاعات مهمی در مورد محیط و افراد اطرافم در اختیارم بگذارد. وقتی میتوانم خودم را در لحظه حال بگذارم و قدرت کامل احساساتم را با دانستن این که لحظهای موقتی است تجربه کنم، عشق عمیقتر میشود.
من به شدت به منابع بیرونی برای مشاوره اتکا نمی کنم زیرا اکنون به احساساتم اعتماد دارم تا به طور غریزی شهودم را به سمت اعمالی که برای من مناسب است هدایت کنند.
دلشکستگی را در آغوش بگیر
غم یکی از مهمترین معلمان من بوده است. به طرز متناقضی، این احساسات به من چیزهای زیادی در مورد اعماق عشق آموخته است.
غم و اندوه زیبایی عشقی را که پشت سر گذاشته شده را منتقل می کند. انرژی را نمی توان از بین برد، فقط تغییر داد. انرژی مصرف نشده عشق به دنبال جایی برای رفتن است و بنابراین عشق به دلشکستگی تبدیل می شود.
بیشتر عمرم را صرف به حداقل رساندن قدرت عواطفم کردم. ترسیدم که همه چیز چقدر طاقت فرسا باشد. از این منظر به غم و اندوه نگاه می کنم، ای کاش زودتر می دانستم که در برخی از دردناک ترین لحظات من همیشه زیبایی وجود دارد. که بتونم از پسش بر بیام اندوه چیزی برای از بین بردن نبود. بلکه یادگاری بود برای یادآوری روابط گذشته و تجربیات معناداری که زمانی زندگی من را شکل داده بود.
ما جفت روح زیادی داریم
من با باور به “یک” یا ایده یافتن کسی که فراتر از رویاهای من خوشحالم کند. همه نیازهایم را برآورده کند (بدون اینکه من حتی به آنها بگویم که چه هستند، آنها فقط می دانند!) بزرگ شدم. و مرا کامل کن با این حال. بعداً متوجه شدم که این باور مرا برای ناامیدی و وابستگی به همدیگر آماده میکند. این غیر واقعی است که انتظار داشته باشیم یک نفر تمام امیدها، رویاها و انتظارات ما را برآورده کند.
در حالی که من به هم نيمه گمشده و اهمیت آن اعتقاد دارم، همچنین آموخته ام که سایر ارتباطات نیز می توانند به همان اندازه ارزشمند باشند. در 20 سالگی فقط روابط عاشقانه ام را در اولویت قرار می دادم. 30 سالگی ، یاد گرفته ام که چگونه خود را بهتر پرورش دهم.
بهترین دوستانم برای من فوق العاده مهم هستند. آنها به من توصیه میکنند که افکارم را کامل کنم، از من حمایت کنند، وقتی ناراحت هستم، مراقب اسرارم باشم و به من احساس تعلق بدهند. سپاسگزارم که افرادی را در گوشه خود دارم که قدردانی میکنند، درک میکنند، محافظت میکنند، متمرکز میشوند و مرا با شناختی عمیق دوست دارند و این چیزی است که آرزو میکردم زودتر پرورش میدادم.
گاهی اوقات، بد نیست که بدجنس باشی
من در عشق “آدم خوب” بودن را در اولویت قرار می دادم، اغلب به بهای حقیقت من. من عاشق خواستگار گذشته ام بودم و می خواستم او را خوشحال و راحت کنم و نیازها، ارزش ها و اهدافم را نادیده گرفتم. در این فرآیند، متوجه شدم که بدترین عادتهایم را تکرار میکنم، و احساس میکنم در روابطی گرفتار شدهام که پویایی در همان الگوهای ناسالم حلقه میزند. من به شدت افسرده و مریض شدم – شروع به از دست دادن موهایم، صدا و قدرتم کردم.
پذیرفتن نقش بدجنس در داستان شخص دیگری اگر به معنای وفادار ماندن به خود باشد، میتواند نیرومند باشد. وقتی برای حقیقت واقعی خود ایستادم، باعث ناراحتی شد. چند آشنايي مهم به پایان رسید زیرا زمانی که من خودم بودم آنها دیگر مرا نمي خواستند. می خواستم در مورد آنچه نیاز داشتم صادق باشم و سعی کردم به آنها صدمه نزنم اما به هر حال این اتفاق افتاد. گاهی اوقات، من در این روند زندگی خود را منفجر کردم. من باید یاد می گرفتم که چگونه آن درد را کیمیا کنم، خودم را ببخشم و تصدیق کنم که کجا می توانم بهتر انجام دهم.
پذیرفتن نقش بدجنس در داستان شخص دیگری اگر به معنای وفادار ماندن به خود باشد، میتواند نیرومند باشد.
بعداً، شنیدن اینکه چگونه خواستگار گذشته، دوستان قدیمی و رؤسای سابق در مورد من صحبت کردند، دردناک است. من میخواستم با داستانم وارد شوم تا حس بسته بودن متقابل را پیدا کنم. اما بسته شدن کامل وجود ندارد. من نمی توانم تفسیرهای آنها را کنترل کنم و کامل نیستم. زندگی آشفته است. هر کس روایت خود را از رویدادها دارد و حقیقت پیچیده تر از درست یا غلط است.
اگر هر یک از روابط گذشته بدون اینکه مسئولیتی را بر عهده بگیرم، من را به عنوان یک بدجنس معرفی کند، این نشان دهنده سفر آنهاست، نه سفر من – و این چیزی است که من یاد گرفته ام آن را بپذیرم. آنها تمام تلاش خود را می کنند و من می دانم که بهترین ها ممکن است برای حفظ یک رابطه سالم بین ما کافی نباشد. من انتخاب می کنم که هر دو طرف را با لطف چند بعدی ببینم تا بفهمم، رها کنم و ادامه دهم.
عاشق شدن به این معنی نیست که داستان تمام می شود
من و همسرم عمیقا عاشق هستیم و بهترین نیت ها را برای آینده خود داریم. اما بهترین نیت ما کافی نیست. این انتخابی است که باید هر روز دوباره انجام دهیم. حتی ازدواج یا بچه ها برای همیشه تضمین نمی کنند. ما یک مسابقه عالی هستیم، اما واقع بینانه نیست که ما تا آخر عمر همان افراد باشیم. رشد در دنیایی که تغییر تنها ثابت است اجتناب ناپذیر است.
درک اینکه تعهد یک انتخاب روزانه است، داستان افسانه ای بود که باید به روز می کردم. ضروری است که در مراسم تشییع جنازه خود قدیم شرکت کنیم و جشن بگیریم تا به آنچه که قرار است باشیم تبدیل شویم. من آموخته ام که موفقیت یک رابطه با طول مدت آن سنجیده نمی شود، بلکه با اعتبار آن سنجیده می شود. من سعی می کنم خود صادقانه با همسرم باشم و مجوزهایی را ایجاد کنم که او بتواند همین کار را انجام دهد تا بتوانیم به سمت عالی ترین هدف خود حرکت کنیم.
جامعه به آگاهی امتیاز می دهد – ما برای کنترل، وضوح، جهت و مشخص بودن ارزش قائلیم. اما ما در یک جهان بی نهایت زندگی می کنیم که در آن چیزهای زیادی وجود دارد که نمی دانیم. من میتوانم احساس کنم که میخواهم آیندهام را به نوعی اطمینان وابسته کنم، زیرا میخواهم احساس امنیت کنم، اما زندگی ذاتاً ناشناخته است. همانطور که کاملاً به همسرم متعهد می شوم، همچنین یاد می گیرم که در هر اتفاقی که می افتد آرامش و انعطاف پذیری پیدا کنم. نمیتوانم فردا را پیشبینی کنم، اما میدانم چه میخواهم – او در کنارم باشد، و در حال حاضر، این برای من به اندازه کافی خوب است.
نتيجه نهایی
من اغلب به این فکر می کنم که چگونه فلسفه شرق عمدتاً با اشعار تدریس می شود زیرا شعر انعطاف پذیری در زبان ارائه می دهد. این همان احساسی است که من نسبت به عشق دارم. من می توانم سعی کنم حقایق خاصی را در مورد معنای عشق برای من و آنچه عشق به من نشان داده است مشخص کنم، اما خود این احساس اغلب لغزنده است که نمی توان آن را محدود کرد و با کلمات محصور کرد.
خواستگاري ها در 20 سالگی من گردبادی از رشد، درس ها و چرخش های تغییر دهنده زندگی بود. من اکنون کمی بیشتر می دانم، اما هنوز در 30 سالگی ام در حال تلو تلو خوردن هستم و این درس ها را ادغام می کنم. شاید نکته همین باشد. همه چیز را به خطر بیاندازم، همه آن را احساس کنم و روز بعد از خواب بیدار شوم تا هر طور که می توانم عشق را دریافت کنم و عشق بدهم.
فكرهاي من
هرگز فکر نمی کردم عشق را پیدا کنم. بی قید و شرط، واقعی، نمی توان-بدون عشق-زندگی کرد. اما این حقیقت دارد. فکر نمیکردم این داستانهای همیشه برای دنیای واقعی باشد.
حداقل وقتی جوانتر بودم این فکر را می کردم. حالا من پیرتر، عاقل تر و خوش شانس هستم که چندین بار عاشق شده ام. به خصوص از اینکه با عشق زندگی ام آشنا شدم سپاسگزارم. لحظاتی وجود دارد که از خواب بیدار می شوم، هنوز در ناباوری، و خودم را نیشگون می زنم تا مطمئن شوم که خواب نمی بینم.
با این حال، راه سخت و پر پیچ و خم برای رسیدن به اینجا بود. بدون ادغام بسیاری از درسها – برخی دردناک، همه زیبا – در این راه، جایی که هستم امروز نبودم.
در اینجا چند چیز است که در 30 سالگی درباره عشق یاد گرفتم که ای کاش در 20 سالگی می دانستم.
حفظ عشق تلاش لازم دارند.
هر کسی می تواند عاشق شود. من آموخته ام که حفظ عشق بسیار چالش برانگیزتر است. با گذشت زمان، یک رابطه مستلزم فداکاری، سازش و مذاکره است. خیلی کار است. با این حال، وقتی با فرد مناسبی هستید، تلاش به نظر آسان می شود. این بار مشترک است زیرا هر دو شریک متعهد به احترام به آنچه برای رابطه بهتر است و رشد فردی هستند.
روابط طولانی مدت نیاز به نقطه شروعی از ارزش ها و اهداف اصلی مشترک دارد. این زمینه مشترک به انعطاف پذیری و سازگاری اجازه می دهد که برای هدایت چالش های زندگی با هم ضروری است.
من خیلی جوانتر از آن بودم که عمداً به جلسه آشنايي فکر کنم. به جای ایجاد صمیمیت واقعی، بیشتر روی جذابیت و موقعیت تمرکز کردم. ازدواج به نقطه شروعی از ارزش ها و اهداف اصلی مشترک دارد. این زمینه مشترک به انعطاف پذیری و سازگاری اجازه می دهد که برای هدایت چالش های زندگی با هم ضروری است.
اگر ارزشهای شما با شریک زندگیتان همسو باشد، وقت گذاشتن آن آسان است زیرا پایهای قوی دارید. از آنجا، میتوانید با تعامل، سخاوت، همدلی، اعتماد، امنیت، ارتباط و خودآگاهی به ایجاد رابطه ادامه دهید. شما واقعا احساس می کنید که در یک تیم هستید.
مرزها این است که چگونه به دیگران می گویید چگونه شما را دوست داشته باشند
در 20 سالگی، خیلی سخت بود که مرزهایم را به مردم بگویم. می خواستم عزیزانم را با فرسودگی و استثمار خودم خوشحال کنم. با گذشت زمان، متوجه شدم که تعیین حد و مرز بیان عشق به خود است. این در مورد یافتن یک تعادل محافظ در مورد اینکه چگونه می توانم دیگران را دوست داشته باشم در حالی که هنوز خودم را دوست دارم.
مرزها نشان دهنده احترام به زمان، ظرف شخصی و محدودیت های شما هستند. بدون مرز، می توانید حس خود را از دست بدهید. خط مبهم می شود زیرا هویت ها، مسئولیت ها و احساسات به طور نامرتب در کنار هم محو می شوند. وقتی بتوانید خودتان را مهار کنید و صحبت کنید، به شما کمک میکند تا احساس کنید که یک فرد کامل هستید، بنابراین هنوز بتوانید مستقل احساس کنید، فکر کنید و عمل کنید.
قبلاً فکر می کردم که مرزها بین خود و دیگری جدایی ایجاد می کند و از این فاصله می ترسیدم. اکنون برای فضای بین این دو ارزش قائل هستم. من درک می کنم که مرزها نقشه راه برای رفتارهای قابل قبول یا غیرقابل قبول هستند. مثالها میتوانند به سادگی استقلال مالی با محدودیتهای مخارج توافقی، مسئولیتهای خانه با کارهای تقسیمشده، یا تمایل به حاکمیت شخصی و صرف وقت با دوستان باشند.
این محدودیتهای واضح به تقویت صمیمیت سالم کمک میکنند، زیرا شریک زندگی شما میداند که چگونه اعتبار شما را تأیید کند و نشان دهد.
به کسانی که جذب آنها می شوید توجه کنید
طبق یکی از اصول جهانی قانون جذب، همه به عنوان آینه ای عمل می کنند که درونی ترین افکار، ایده ها و باورهای شما را منعکس می کند. با بسط بیشتر آن نقطه، تحقیق در مورد اصل شباهت-جذاب نشان می دهد که ما تمایل داریم آنچه را که می دانیم دوست داشته باشیم. به این معنی که مغز ما اغلب ناخودآگاه به سمت چیزهای آشنا کشیده می شود.
من می توانم ارتباط برقرار کنم. وقتی جوانتر بودم، با افراد سالم قرار نمیگذاشتم، زیرا سالم نبودم. در حالت بقا بودم، مملو از ناامنیها و پاسخهای ضربه روحی. عاشق مردانی شدم که روایت های قدیمی از گذشته من را که من از آنها شفا نداده بودم بازتاب می دادند. به دنبال عشقی بودم که شبیه خانه باشد. و نتوانستم تجربه اولیه خود را از خانه تشخیص دهم که هرگز احساس امنیت نمی کردم.
خوب و بد، افرادی که جذب می کنیم چیزهای زیادی در مورد اینکه ما چه کسی هستیم و در کجای مسیر رشد خود قرار داریم می گویند. هنگام قرار ملاقات، هر فرد را به عنوان یک آینه ارتعاشی و فرصت یادگیری ببینید. اگر مجذوب کسی شدهاید که باعث درد شما میشود، داستانهایی را که ممکن است تکرار میکنید برای شکستن این الگو فکر کنید. اگر جذب فرد سالمی شده اید، در زمینه هایی که رشد کرده اید و کارهایی که می توانید برای ادامه حرکت در جهت مثبت انجام دهید فکر کنید.
شناختن خود مهم است
در 30 سالگی فهمیدم کی هستم و بیشتر از همه چه می خواهم. یاد گرفتم که چگونه با منتقد درونی خود با مهربانی صحبت کنم و افکار دیگران را در مورد من رها کنم و آغاز سفرم را با عشق بی قید و شرط به خود آغاز کردم.
بدون اعتبار سنجی خارجی و زمینه شخص دیگری، کار کردم که از شرکت خودم راضی باشم و خودم را در اولویت قرار دهم. من طبق شرایط خودم زندگی کردم و از تغییراتی که به نفع من و فقط من بود استقبال کردم. احساس تنهایی من با ارزش، محدود و آنقدر لذت بخش بود که می خواستم تمام وقتم را صرف پرورش رفاه، سرگرمی ها و اجتماع خود کنم.
این انتخاب به من قدرت داد تا مردانی را که از نظر عاطفی در دسترس نیستند به دلیل استانداردهای بالاترم رها کنم. این به من قدرت داد تا در نهایت شوهرم را ملاقات کنم که زیبایی زیادی به آنچه قبلاً داشتم می بخشید. به علاوه، او فردیت من را چیزی می دانست که باید مورد احترام و پرورش باشد.
درهای بسته شما را در مسیر درست قرار می دهند
من چند خواستگار را ملاقات کرده ام که به نظر می رسید همتای کامل من هستند. یکی از آنها شنونده عمیقی بود که باعث شد احساس کنم شنیده میشوم، و خواستگار دیگری شوخ طبعی بیاحترامی و بدی داشت که من را سبک کرد. وقتی آن ارتباط ها به ازدواج ختم نشد، احساس از دست دادن عمیقی داشتم، و معتقد بودم که دیگر هرگز کسی را که منحصر به فرد باشد پیدا نخواهم کرد. و به نوعی حق با من بود.
با این حال، من با خواستگارهاي دیگری ملاقات میکردم که ویژگیهای مشابهی را همراه با اخلاق بهتری ارائه میدادند – آنها مایل بودند در چالشها با من کار کنند. آنها در زمان بندی مناسبی از زندگی خود قرار داشتند تا ارتباط برقرار کنند و کاری انجام دهند. آموخته ام که نه می توانم با تحمیل اتفاقی زندگی بسازم و نه می خواهم ماهیت اساسی کسی را تغییر دهم.
اکنون میدانم که آن روابط تقریباً بهعنوان یک کاتالیزور عمل میکردند، و مرا وادار میکردند تا ببینم چه چیزی برایم ارزش بیشتری قائل هستم – مراقبت دلسوزانه و جدی نگرفتن خودم. آنها چیزی به من ندادند که در درونم نبود یا دوباره نتوانستم آن را پیدا کنم. آنها کسانی نبودند که فرار کردند، فقط قرار نبود برای مدت طولانی در زندگی من باشند. بستن در روی آنها مرا به مسیری که قرار بود بروم هدایت کرد.
از احساسات خود نترسید
من تمام داستان های پشت ترس، خشم، غم و شرم خود را می دانستم و ریشه های آن را عمیقاً در درمان کشف کردم. اما به خودم اجازه ندادم این احساس را احساس کنم.
بسیاری از آن داستانهای خام با تجربیات دوران کودکی من مرتبط بودند. هرگز به من یاد ندادند که احساساتم را شناسایی، درک کنم و به طور سالم پردازش کنم، بنابراین هر زمان که می توانستم آنها را جدا کرده و نادیده گرفتم. با انجام این کار، نمیدانستم که احساس شادی و سپاسگزاری را نیز کمرنگ میکنم. بدن من نسبت به تمام احساساتم بی حس شد، و پیام های مهمی را که احساساتم می خواستند به من بگویند، به دلیل هرج و مرجی که در ارتباط ذهن و بدن و قلبم ایجاد می کردم، از دست داد.
با نادیده گرفتن احساساتم و نادیده گرفتن سیگنال های آن، احساسات در سیستم عصبی من باقی ماند و در موقعیت های کاری ناسالم، خواستگارهاي سمی از هم گسیخته گرفتار شدم.
در 30 سالگی، من هنوز یاد میگیرم که چگونه به درستی منابع خود را تامین کنم تا احساساتم در من جریان داشته باشد و اطلاعات مهمی در مورد محیط و افراد اطرافم در اختیارم بگذارد. وقتی میتوانم خودم را در لحظه حال بگذارم و قدرت کامل احساساتم را با دانستن این که لحظهای موقتی است تجربه کنم، عشق عمیقتر میشود.
با نادیده گرفتن احساساتم و نادیده گرفتن سیگنال های آن، احساسات در سیستم عصبی من باقی ماند و در موقعیت های کاری ناسالم، خواستگاران سمی و بدنی از هم گسیخته گرفتار شدم.
من به شدت به منابع بیرونی برای مشاوره اتکا نمی کنم زیرا اکنون به احساساتم اعتماد دارم تا به طور غریزی شهودم را به سمت اعمالی که برای من مناسب است هدایت کنند.
دلشکستگی را در آغوش بگیر
غم یکی از مهمترین معلمان من بوده است. به طرز متناقضی، این احساسات به من چیزهای زیادی در مورد اعماق عشق آموخته است.
عظمت غم و اندوه با عشق تجربه شده متناسب است. غم و اندوه زیبایی عشقی را که پشت سر گذاشته شده را منتقل می کند. انرژی را نمی توان از بین برد، فقط تغییر داد. انرژی مصرف نشده عشق به دنبال جایی برای رفتن است و بنابراین عشق به دلشکستگی تبدیل می شود.
بیشتر عمرم را صرف به حداقل رساندن قدرت عواطفم کردم و ترسیدم که همه چیز چقدر طاقت فرسا باشد. از این منظر به غم و اندوه نگاه می کنم، ای کاش زودتر می دانستم که در برخی از دردناک ترین لحظات من همیشه زیبایی وجود دارد. که بتونم از پسش بر بیام اندوه چیزی برای از بین بردن نبود، بلکه یادگاری بود برای یادآوری روابط گذشته و تجربیات معناداری که زمانی زندگی من را شکل داده بود.
ما نيمه هاي گمشده زیادی داریم
من با باور به “یک” یا ایده یافتن کسی که فراتر از رویاهای من خوشحالم کند، همه نیازهایم را برآورده کند (بدون اینکه من حتی به آنها بگویم که چه هستند، آنها فقط می دانند!) بزرگ شدم. و مرا کامل کن با این حال، بعداً متوجه شدم که این باور مرا برای ناامیدی و وابستگی به همدیگر آماده میکند. این غیر واقعی است که انتظار داشته باشیم یک نفر تمام امیدها، رویاها و انتظارات ما را برآورده کند.
من به هم نيمه گمشده اعتقاد دارم، همچنین آموخته ام که سایر ارتباطات نیز می توانند به همان اندازه ارزشمند باشند. 20 سالگی در یک سیلو عمل می کردم و فقط روابط عاشقانه ام را در اولویت قرار می دادم. 30 سالگی ام، یاد گرفته ام که چگونه جامعه خود را بهتر پرورش دهم.
بهترین دوستانم برای من فوق العاده مهم هستند. آنها به من توصیه میکنند که افکارم را کامل کنم، از من حمایت کنند، وقتی ناراحت هستم، مراقب اسرارم باشم و به من احساس تعلق بدهند. سپاسگزارم که افرادی را در گوشه خود دارم که قدردانی میکنند، درک میکنند، محافظت میکنند، متمرکز میشوند و مرا با شناختی عمیق دوست دارند و این چیزی است که آرزو میکردم زودتر پرورش میدادم.
گاهی اوقات، بد نیست که بدجنس باشی
من در عشق “آدم خوب” بودن را در اولویت قرار می دادم، اغلب به بهای حقیقت من. من عاشق خواستگار گذشته ام بودم و می خواستم او را خوشحال و راحت کنم و نیازها، ارزش ها و اهدافم را نادیده گرفتم. در این فرآیند، متوجه شدم که بدترین عادتهایم را تکرار میکنم، و احساس میکنم در روابطی گرفتار شدهام که پویایی در همان الگوهای ناسالم حلقه میزند. من به شدت افسرده و مریض شدم – شروع به از دست دادن موهایم، صدا و قدرتم کردم.
پذیرفتن نقش بدجنس در داستان شخص دیگری اگر به معنای وفادار ماندن به خود باشد، میتواند نیرومند باشد. وقتی برای حقیقت واقعی خود ایستادم، باعث ناراحتی شد. چند آشنايي مهم به پایان رسید زیرا زمانی که من خودم بودم آنها دیگر مرا نمي خواستند. می خواستم در مورد آنچه نیاز داشتم صادق باشم و سعی کردم به آنها صدمه نزنم اما به هر حال این اتفاق افتاد. گاهی اوقات، من در این روند زندگی خود را منفجر کردم. من باید یاد می گرفتم که چگونه آن درد را کیمیا کنم، خودم را ببخشم و تصدیق کنم که کجا می توانم بهتر انجام دهم.
پذیرفتن نقش بدجنس در داستان شخص دیگری اگر به معنای وفادار ماندن به خود باشد، میتواند نیرومند باشد.
بعداً، شنیدن اینکه چگونه خواستگار گذشته، دوستان قدیمی و رؤسای سابق در مورد من صحبت کردند، دردناک است. من میخواستم با داستانم وارد شوم تا حس بسته بودن متقابل را پیدا کنم. اما بسته شدن کامل وجود ندارد. من نمی توانم تفسیرهای آنها را کنترل کنم و کامل نیستم. زندگی آشفته است. هر کس روایت خود را از رویدادها دارد و حقیقت پیچیده تر از درست یا غلط است.
اگر هر یک از روابط گذشته بدون اینکه مسئولیتی را بر عهده بگیرم، من را به عنوان یک بدجنس معرفی کند، این نشان دهنده سفر آنهاست، نه سفر من – و این چیزی است که من یاد گرفته ام آن را بپذیرم. آنها تمام تلاش خود را می کنند و من می دانم که بهترین ها ممکن است برای حفظ یک رابطه سالم بین ما کافی نباشد. من انتخاب می کنم که هر دو طرف را با لطف چند بعدی ببینم تا بفهمم، رها کنم و ادامه دهم.
عاشق شدن به این معنی نیست که داستان تمام می شود
من و همسرم عمیقا عاشق هستیم و بهترین نیت ها را برای آینده خود داریم. اما بهترین نیت ما کافی نیست. این انتخابی است که باید هر روز دوباره انجام دهیم. حتی ازدواج یا بچه ها برای همیشه تضمین نمی کنند. ما یک مسابقه عالی هستیم، اما واقع بینانه نیست که ما تا آخر عمر همان افراد باشیم. رشد در دنیایی که تغییر تنها ثابت است اجتناب ناپذیر است.
درک اینکه تعهد یک انتخاب روزانه است، داستان افسانه ای بود که باید به روز می کردم. ضروری است که در مراسم تشییع جنازه خود قدیم شرکت کنیم و جشن بگیریم تا به آنچه که قرار است باشیم تبدیل شویم. من آموخته ام که موفقیت یک رابطه با طول مدت آن سنجیده نمی شود، بلکه با اعتبار آن سنجیده می شود. من سعی می کنم خود صادقانه با همسرم باشم و مجوزهایی را ایجاد کنم که او بتواند همین کار را انجام دهد تا بتوانیم به سمت عالی ترین هدف خود حرکت کنیم.
مقاله مرتبط: میل جنسی کم در زنان: “من هیچ میل جنسی ندارم” و این ازدواج من را خراب می کند
جامعه به آگاهی امتیاز می دهد – ما برای کنترل، وضوح، جهت و مشخص بودن ارزش قائلیم. اما ما در یک جهان بی نهایت زندگی می کنیم که در آن چیزهای زیادی وجود دارد که نمی دانیم. من میتوانم احساس کنم که میخواهم آیندهام را به نوعی اطمینان وابسته کنم، زیرا میخواهم احساس امنیت کنم، اما زندگی ذاتاً ناشناخته است. همانطور که کاملاً به همسرم متعهد می شوم، همچنین یاد می گیرم که در هر اتفاقی که می افتد آرامش و انعطاف پذیری پیدا کنم. نمیتوانم فردا را پیشبینی کنم، اما میدانم چه میخواهم – او در کنارم باشد، و در حال حاضر، این برای من به اندازه کافی خوب است.
نتيجه نهایی
من اغلب به این فکر می کنم که چگونه فلسفه شرق عمدتاً با اشعار تدریس می شود زیرا شعر انعطاف پذیری در زبان ارائه می دهد. این همان احساسی است که من نسبت به عشق دارم. من می توانم سعی کنم حقایق خاصی را در مورد معنای عشق برای من و آنچه عشق به من نشان داده است مشخص کنم، اما خود این احساس اغلب لغزنده است که نمی توان آن را محدود کرد و با کلمات محصور کرد.
خواستگاري ها در 20 سالگی من گردبادی از رشد، درس ها و چرخش های تغییر دهنده زندگی بود. من اکنون کمی بیشتر می دانم، اما هنوز در 30 سالگی ام در حال تلو تلو خوردن هستم و این درس ها را ادغام می کنم. شاید نکته همین باشد. همه چیز را به خطر بیاندازم، همه آن را احساس کنم و روز بعد از خواب بیدار شوم تا هر طور که می توانم عشق را دریافت کنم و عشق بدهم.